خاطرات دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره

دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره «غلامحسين! ايشا ا… كه مي‌ياي سرِ زمين واسه كمك؟» ـ «بستگي داره.» ـ «به چي؟» ـ «شما اوّل قول بِدين، شرطمو قبول مي‌كنين تا بعد!» ـ«ايشا ا.. كه خيره، قبول» ـ «به اين شرط كه مقداري از زعفرونا رو، بدين بنياد شهيد.» ـ« خدا حفظت كنه پسرم، چشم! حتماً» ظهر … ادامه خواندن خاطرات دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره